نوشتی نوشتی : " یه وقتایی یهو نه به آدمها جذب که دقیقن انگار به سمتشون پرت میشم
وقتای دیگه اما یه پرتاب کاملن برعکس، کنده میشم از همه و . . . . "
نوشتم : " اگه پرت شده ای هس پرت کننده ای هم باید باشه
برعکسشم همینه coral "
زیادات : مسئولیت نه پای پرتاب شده که پای پرتاب کننده ست ، میدونم که میدونی چی دارم میگم !
گفتی شاید تو رو از خیلی دورو بریام بیشتر قبول داشته باشم اما
نشد که بشه
لبخند زدم
بی که بدونم چرا
نوشتم : شاید لوس به نظر بیاد اما . . . آروم جون که میگن نمیتونه چیزی جز این باشه
نوشتی : کاش می شد . . .
گاهی وقتها ممکنه اتفاق خیلی ساده ای بیفتد تا تمام داشته های ذهنیت نسبت به تمام هست ها به هم بخورد . مثلن اینکه زنگ بزنی به دوستی و غریبه ای با صدای دوستت به تو جواب دهد ، تورو هم بشناسد . ممکنه اول فکر کنی آدم فضایی ها دوستت رو دزدیدن و خودشون رو به شکل او در آوردن یا مثلن سارق مسلحی آن ور خط اسلحه رو گذاشته رو شقیقه اش تا ماجرا را لو ندهد . اما . . . هه . . . اینها فقط تو قصه ها و فیلم هاست ، و اصلن لازم نیست اتفاق افتاده باشند تا فرو بریزی .
امروز که پس از مدتها بهت زنگ زدم کس دیگه ای جواب داد و خواستم قطع کنم . اما . . . تو خودت بودی و این ترسناک تر از هر اتفاق دیگه ای بود . ترس رو حس کردم که از مویرگهای جمجمه م لغزید به گردنم و سر خوردنش رو حس کردم به جایی نا معلوم درون خودم که مرکز ثقل تمام وجودم بود انگار . با فشاری بی محابا که به گمانم له کرد تمام مرکزیت آن ثقل رو ، که من به آنی فرو ریختم . اتصال تک تک اجزای وجودم از هم پاشید و من گوش های وامانده ام رو دیدم که جایی در خلاء دور خود می چرخید و هی می کرد . سماع بود انگار . سماع . با نوایی که در همین حوالی بی خودم می کرد تا تخدیر شده باشد این اتفاق در من و یادم نیاید باد بردنم را .
انبساط در سطحی فراتر از ظرفیت و چیزی که بیرون میریزد از تو ، نا شناس و نا مفهوم . باور می شود ریزش .
شب عجیبی بود . شب عجیبی بود .
گفتی یکی از سخت ترین چیزا تو دنیا عشق یه طرفه ست ؛ کاش مارلبورو قرمز هم همون قدرکه من عاشقش شدم دوسم داشته باشه
گفتم اگه نداشت که پا به پات نمی سوخت
اما نفهمیدم حرفت یه حرف از حرفای همیشه بود یا . . . .
گیج میزنم